نظریهی راهبرد و سياست سرزميني جامعه ايران (2)
نظریهی راهبرد و سياست سرزميني جامعه ايران (2)
نظریهی راهبرد و سياست سرزميني جامعه ايران (2)
نویسنده: غلامرضا گودرزی
مسئله اول، موضوع سه نوع شيوه زندگي و نظام ايل نشيني، روستانشيني و شهرنشيني است که ساختار جامعه ايران در سطح کلان را تشکيل داده است. بي گمان اين سه نوع شيوه زندگي در سطح ساختاري و نيز در سطوح مياني يعني نهادها (اقتصاد، سياست و فرهنگ) ساماندهي يا سازماني (رسمي و غير رسمی)، گروهبندیهای اجتماعي (قشربندیهای اجتماعی) و فرايندها به رغم همانندیهایی که ممکن است در اين ميان مشاهده شود، يکسان نبودهاند. بنابراين ما با سه زيست جمعي و شيوه زندگي ايلي، روستايي و شهري در ايران مواجه بودهایم. کنشگر ايراني، که به زعم پيران با انتخاب آگاهانه خود بر پايه کارکردهاي بدون جايگزين زورمداري و راهبردي شدن امنيت به بازتوليد استبداد دير پا پرداخته است نمیتوانسته بدون «تفسير موقعيت اجتماعي» کنشگر باشد. در اساس زماني میتوانیم از کنشگر سخن بگوييم که مقولههاي ذهن، معاني، آگاهي و کنش در ابعاد فردي و جمعي در نظر گرفته شود. حال پرسش اين است که درک و تفسير موقعيت اجتماعي توسط کنشگر ايراني در سه زيست جمعي ياد شده چگونه بوده است؟ به طور مثال آيا مقولههایی همانند امنيت يا عدالت و يا هر مفهوم و موقعيت و واقعيت شناختي يا عيني ديگر، در نزد ايل نشينان، روستانشينان و شهرنشينان به يک شکل و محتوا معنا شدهاند؟ به عبارت ديگر دريافت و برداشت آنها از موقعيت اجتماعي گوناگونشان يکسان بوده يا با هم تفاوت داشته است؟ برآيند کنش جمعي آنها در نوع، ميزان، جهت گيري، چه از نظر استقرار نظم اجتماعي و چه از حيث دگرگوني و پويايي اجتماعي به چه نتايج و پیامدهایی منجر شده است؟
در اينجا براي شکافتن بهتر موضوع، ضروري است به چند مفهوم اشارهاي کوتاه داشته باشيم شايد از اين رهگذر بر سايه روشنهای نظريه پيران پرتوي افکنده شود و موضوع شفافيت بيشتري يابد. اين مفاهيم عبارتند از: کنش، ذهن، معنا، نماد، کنش متقابل اجتماعي و آگاهی.
به طور کلي نحلههايي از جامعهشناسي، از جمله جامعهشناسي تفهمي ماکس وبر، جامعهشناسي پديدهشناختي (شوتس، برگر، لاکمن و ديگران) و جامعهشناسي کنش متقابل اجتماعي نمادين (ميد، بلومر و... ) و... به اين مفاهيم پرداختهاند و شرح و تفصیلهایی دقيق ارائه کردهاند. (3)
بدونترديد از پيشگامان جامعهشناسي که به موضوع کنش توجه جدي نشان داده است متفکر برجستهی آلماني ماکس وبر است. تأثير او بر ساير متفکران متاخر تا به امروز غير قابل انکار است به گونهاي که سررشتهی کارهاي علمي ديگر جامعهشناسان را درباره کنش میتوان تا افکار و آثار وبر پي گرفت.
وبر، کنش را عبارت از تمام رفتارهاي انساني میداند که در آن کنشگر معناي ذهني به رفتارش میدهد. (4) وي در تمام آثارش براين نکته مهم تأکيد میورزد که ما در جهاني از معنا زندگي میکنیم و استدلال میکند که براي درک کنش انساني بايد دريابيم مردم چگونه دنياي خود را تعريف و تفسير میکنند و چگونه درباره آن میاندیشند. البته تفکر آنان با فرهنگي که به طور اجتماعي خلق شده است در پيوند است. (5)
کنش متقابل اجتماعي پيوسته معاني را توليد میکند و معاني دنياي انسان را میسازند در عين حال معاني يک بار و براي هميشه تثبيت نمیشوند و مناسبات آنها با يکديگر دائماً و به تدريج تغيير میکنند. کنش متقابل اجتماعي خصيصههاي اصلي انسان يعني کاربرد نماد، هويت فردي و ذهن را ايجاد میکند و آدمي سراسر زندگي خود را در کنش متقابل درون جامعه و ساختارها میگذراند. از نظر جورج هوبرت ميد و شاگرد او هربرت بلومر ذهن – توانايي انديشيدن درباره محيط – کيفيتي است که از راه زندگي اجتماعي و کنش متقابل به وجود میآید و نمادها بازنمايي توافق شده است هستند که از آنها براي برقراري ارتباط بهره میبریم. توانايي ايجاد نمادها و کاربرد آنها به نحوي که استفادهکننده آنها را بفهمد جز گوهر اجتماعي انسان است. هنگامي که براي ارتباط با خود از نمادها کمک میگیریم، آن را انديشيدن مینامیم. به بيان ديگر از نمادها براي انديشيدن استفاده میکنیم و نمادها انباشت دانش را امکانپذير میسازند.
در مجموع، مناسبات ميان کنشگران نظام کنشي را میسازد که در چارچوب آن جهان اجتماعي براي کنشگر بر پايه ذهن، معنا و نمادها جلوهگر میشود. جهان اجتماعي و تاريخی (اعيان شناختي و اجتماعی) پيچيده و چند لايه است شايد اولين حکمت در جامعهشناسي اين باشد که جهان اجتماعي آن گونه نيست که در نگاه ما به نظر میرسد. بلکه واقعیتهای اجتماعي لايههاي زيادي از معاني دارند که کشف هر لايه ادراک و تفسير ما را از جهان پيرامونمان و در نتيجه شکل و محتواي مناسباتمان را به طور کلي دگرگون میکند. (6)
بنا بر آنچه گفته شد بهتر بود پيران دستکم در باره مفاهيمي که در طرح نظریهاش از آنها استفاده کرده است، توضيح بيشتري میداد. البته ايشان کمتر به معنا، ذهن و کنش متقابل اجتماعي پرداخته است در حالي که از کنشگر و انتخاب آگاهانه او سخن میگوید. هنگامي که از کنشگر سخن به ميان میآید ناگزير بحث کنش نيز مطرح است. کنش، کرداري مبتني بر يک طرح از پيش تصور شده است؛ همين طرح است که کنش را از ديدگاه کنشگر اجتماعي معنيدار میسازد. بدون اين طرح يا الگو، رفتار به يک عمل ناآگاهانه تبديل میشود. هر گاه که يک طرح يا الگو کنشگر ديگري را نيز در نظر داشته باشد، آن طرح يا الگو به يک کنش اجتماعي متقابل تبديل میگردد. وانگهي، هر کنشي مستلزم گزينش ميان الگوهاي گوناگون است. اگر گزينشي ميان الگوها يا طرحها نباشد، به چه وجهي میتوان از کنش آگاهانه و کنشگر سخن گفت. در سه نظام ايلي، روستايي و شهري جامعهی ايران کنشگر مد نظر پيران در کنش آگاهانه خود دست به گزينش و انتخاب ميان چه الگوهايي زده است؟ صرف نظر از اينکه زيست جمعي سهگانه آنها با هم تفاوت داشته است و در نتيجه تعريف و درک آنها از موقعیتهای اجتماعي مختلف بوده است با مسئله دومي رو به رو میشویم که آيا میتوان از «انتخاب آگاهانه کنشگر ايراني» در برابر الگوي استبدادي بدون جايگزين، دستکم تا سرآغاز مشروطيت، ياد کرد؟
پيران خود به درستي میگوید: «گرچه مردم ايران دائماً در قالب شورشها، قیامها و جنبشهای اجتماعي در مقياس محلي، منطقهاي و سراسري به مبارزه پرداختهاند، [اما] درست در بزنگاه پيروزي و مجبور ساختن حاکميت زورمدار به تسليم، تنها به فرد [مستبد] پرداختهاند ليکن ساختار و الگوهاي حاکميت را دوباره احيا کردهاند. او بلافاصله اين پرسش را پيش میکشد که «چرا به آگاهي نخبگان جامعه از ساير الگوهاي قدرت و سياست از جمله تجربه سوي يونان، روم، و قرون وسطي... هرگز حتي لحظهاي حداقل تا تجربه مشروطيت به فکر تغيير الگوي زورمداري نيافتادهاند؟» و سپس در جواب مینویسد «پاسخ در بدون جايگزين بودن الگوي زورمداري به رغم آثار و تبعات گاه وحشتناک آن نهفته است» در اينجا بايد به دو نکته توجه کرد:
اول اينکه، از يک سو الگوهاي قدرت سياسي مذکور (يونان، روم و... ) تناسب و همخواني با شرايط و عوامل و ساختار جامعه ايران نداشته است. چنانکه ساختار شيوه توليد آسيايي و فرهنگي و يا موقعيت ژئوپولتيک و يا ژئواستراتژيک اين سرزمين کهن نه تنها کاربرد آن الگوها را در ايران با مشکل روبهرو ساخته بود، بلکه آگاهي عيني جمعي از اين الگوها در ذهنيت ايرانيان شکل نگرفته بود که مبناي تغيير در نظام زورمداري حاکم برجامعه گردد؛ و اما از سوي ديگر پادزهر الگوي استبداد (زورمداري) «آزادي» در چارچوب «قانون» است. در صورتي که تخبگان جامعه ايران که از ساير الگوهاي قدرت و سياست آگاهي نسبي داشتند در آثار خود عمدتاً پارهاي از فلسفههاي سياسي و گهگاه انديشههاي سياسي مغرب زمين را در قالب سياستنامهنويسي، شريعتنامهنويسي و نصيحتالملوکنويسي آن چنان منعکس کردند که در بهترين حالت «عدالت» را تبيين میکردند و در اغلب آثار به اندرزنامهنويسيهاي اخلاقي براي حاکمان مستبد بسنده مینمودند. حتي تودههاي مردم نيز در قیامها و شورشهای و خیزشهایشان عليه حاکم مستبد، خواهان برانداختن استبداد و يا محدود کردن آن نبودند، چرا که استبداد براي انسان ايراني، تا مقدمات نهضت مشروطيت که به لحاظ نظري متأثر از سرآغاز آشنايي دامنهدارش با تجدد غربي بود، «مسئله» نشده بود که درباره چرايي و چگونگي آن بيانديشند؛ و الگوي جايگزيني را انتخاب کنند يا اگر توان نظریاش را داشته بودند طراحي نمايند. در ذهن و ضمير انسان ايراني عدالت هم معناي يکساني نداشته است و در ادوار مختلف تاريخي برداشتهای متفاوتي از آن به ذهن جمعي ايرانيان متبادر میشده است؛ گاهي وحتي ديرزماني پايدار و شايد سدهها ايرانيان «ظلم» عليالسويه را هم عدالت میدانستند و عدالت را نه به مثابهی برابري بلکه به عنوان استقرار نظم در نظر میگرفتند. به عبارتي اگر حاکمي مستبد میتوانست نظم را به شیوهی مستبدانه در جامعه حکمفرما کند او را عادل میدانستند. در ضمن بخشي از پاسخ به پرسش پيران را، که چرا نخبگان ايراني به فکر تغيير الگوي قدرت و سياست در ايران نيفتادهاند، در برخي از آثار جواد طباطبائي يا نمونههاي ديگر، البته از منظر فلسفه و اندیشهی سياسي، میتوان ملاحظه کرد. (7)
و نکته دوم اين است که پيران اغلب از عبارت «کنشگر ايراني هوشمند» استفاده میکند اما گاهي در مقابل از «گردن نهادن» نيروهاي تغييرآفرين اجتماعي در برابر الگوي زورمداري و «پذيرش» آن سخن میگوید. اولاً گردن نهادن نسبت به امري يا وضعيتي يا شرايطي بيشتر بار معنايي «از سر اضطرار» يا «از سر اجبار» را باز میتاباند و اين درست بر خلاف نظریهی پيراني است که به «انتخاب و کنشگري انسان ايراني» باور دارد. در ثاني «پذيرش» زورمداري الزاماً به معناي برگزيدن و انتخاب آن نيست. انسان ممکن است زورمداري يا هر وضعيت سياسي ديگري را بپذيرد در اثر اينکه خود را در تنگناي شرايط ساختار اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي درگير میبیند. پيران میگوید: «بايد توجه شود که نيروهاي دگرگونیآفرين ايراني مانند توده مردم با دو انتخاب روبه رو بودهاند» يا بر «استقلال فردي»، «تعيين سرنوشت خويش» و «تعيينکنندگي حيطه قدرت» پاي فشارند و به «حقوق انساني» و به تدريج به «شهروند صاحب حقوق» تبديل شوند و در عين حال «ناامني وسيع و عمومي را تجربه کنند»؛ يا «بر زورمداري (استبداد) گردن نهند به عنوان فرد پايمال شوند، به عقده حقارت و در نتيجه آن عقده خودبزرگبيني دچار شوند، فرصتطلب بار آيند، دروغگويي و مجيزگويي پيشه کنند... ليکن در امنيت جمعي شب به روز آورند» به نظر پيران انسان ايراني دومين حالت را انتخاب کرده است.
حال میتوان از پيران پرسيد آيا در ذهن و ضمير و زبان نيروهاي دگرگونيآفرين ايراني، به زعم ايشان، مانند توده مردم مقولههایی چون: «استقلال فردي»، «تعيين سرنوشت خويش»، «تعيينکنندگي حيطه قدرت»، «حقوق انساني» و نظاير آن میتوانسته وجود داشته باشد؟ آنان از اين مفاهيم در ادوار تاريخي مختلف چه تصوري داشتهاند؟ اگر فرض را بر اين بگيريم که ايرانيان درباره اين مقولهها تفکر میکردهاند و به يک خرد جمعي از اين مفاهيم میرسیدهاند، که صد البته چنين چيزي منطبق بر واقعيت عيني نيست، باز با يک پرسش ديگر روبه رو هستيم که آيا مقولههاي مذکور در ادوار تاريخي پر فراز و نشيب اين سرزمين کهنسال در نزد نخبگان و تودهها بار معنايي يکساني داشتهاند و به يک وضعيت معين معطوف بودهاند؛ شايد با يک مثال بتوانم موضوع را روشنتر بيان کنم. در دورهی صفويه واژه آرامگاه چه در فرهنگ مکتوب و چه در فرهنگ عامه و شفاهي جاري در ميان تودههاي مردم به معناي محل استراحت يا رختخواب به کار برده میشد و ناظر بر وضعيتي مشخص بود مثلا اگر کسي میگفت: «میخواهم به آرامگاه بروم» از اين عبارت چنين استنباط میشد که «میخواهد به رختخواب برود و بخوابد يا استراحت کند» ولي امروز در نزد ايرانيان معناي اين جمله به طور کلي تغيير کرده است چرا که امروز آرامگاه به محلي اطلاق میشود که مردهاي را در آنجا دفن میکنند و شخصي که میگوید میخواهم به آرامگاه بروم، مخاطب چنين برداشت میکند که میخواهد به گورستان برود و براي در گذشتگان طلب آمرزش کند. بنابراين مفاهيم اجتماعي که تناظر بر وضعيت، پديده و يا واقعیتهای اجتماعي هستند معنايي ايستا ندارند. بعيد به نظر میرسد که در نزد تودههاي مردم ايران و حتي نخبگان ايراني مقولههاي مورد اشاره پيران، دست کم تا دوره جديد، مطرح بوده باشند که آنها بخواهند بين اين مقولهها و واقعیتهای متناظر با آنها و حالت دوم دست به انتخاب بزنند.
سوآل ديگري که باز در اين باره به ذهن خطور میکند اين است که اگر اين گونه فرض کنيم مردم و نيروهاي تغييرآفرين وضعيت اول (یعني همان محدود کردن حيطه قدرت و تبديل شدن به شهروند) را پي میگرفتند و به قول پيران بر آن پاي میفشردند چرا میبایستی در عين حال ناامني وسيع و عمومي را تجربه کنند؟ در چنين حالتي به چه دلايل يا علل کارکردي ناامني وسيع پديدار میشد؟ گويي اين پيشفرض در اندیشهی پيران نهفته است که اگر مردم حالت دوم را انتخاب میکردند، که به باور ايشان انتخاب کردند، امنيت جمعي برايشان حاصل میشد به بيان ديگر تلازمي ميان اين انتخاب و امنيت بود. لازم بود به اين نکته توجه میشد که در حقيقت استبداد خود عامل تعيينکنندهی ناامني است؛ اگر مردم به استبداد سر سپردند يا به فرض آن را برگزيدند، در واقع به تبعات و نتايج آن که يکي از مهمترین آنها ناامني است دچار میشدند که شدند.
اين که پيران میگوید مردمي که به زور مداري گردن مینهند ليکن در امنيت جمعي شب و روز آورند، بزرگ شوند، همسر گزينند، شغلي به کف آورند و...
همين مردم به طور دائم در نگراني و ترس بودند که آيا تا يک ساعت ديگر شغل خود را دارند، شب را به روز میرسانند، بزرگ میشوند و... ترس و وحشت جمعي، نه امنيت جمعي، همزاد نظامهای خودکامه است و اتفاقاً منتسکيو همين ترس و نگراني و وحشت و رعب فراگير را رمز پايداري استبداد دانسته است به همين علت است که در حکومتها و جوامع استبدادي استمرار و انباشت کار، سازندگي، دانش و... وجود ندارد. به واقع تاريخ جوامع استبدادي «تاريخ گسستهاي متناوب» يا همان «تاريخ بيتاريخ» است که هگل گفته بود.
مسئله سوم دربارهی اين قسمت از نظریهی راهبرد و سياست سرزميني است که «الگوي زورمداري سنتز شرايط اجتماعي – اقتصادي سرزميني و ناامني دائمي است. از اين رو، کنشگر ايراني هوشمندانه آن را برگزيده و بازتوليد کرده است» همانطور که پيران به صراحت بيان کرده است، تفاوت اصلي نظریهی وي با ساير نظريهها، به ميان کشيدن نقش کنشگر ايراني هوشمند در توليد و بازتوليد الگوي زورمداري است. اما آنچه پيران کمتر به آن پرداخته، نسبت ميان کنش و ساختار است؛ شرايط اجتماعي – اقتصادي (و البته فرهنگي که در نظريه پيران کمرنگ است) ژئوپولتيکي و ژئواستراتژيکي که جنبههاي قوي ساختاري و تاريخي دارند که به باور پيران بستر آنها الگوي زورمداري را پديد آورده است چگونه با نقش کنشگر ايراني پيوند و نسبت پيدا میکند؟ به بيان ديگر سازوکار (مکانيسم) نقش کنشگر در باز توليد شرايط ساختاري چگونه است؟ پيران به درستي براي دوري جستن از جبر گرايي محيطي زندگي، اقليم و طبيعت يا هر جبر گرايي ديگري نقش کنشگر را در نظريه خود برجسته میسازد و در عين حال تأثير موقعيت ژئوپلتيک و ژئواستراتژيک ايران را ناديده نمیگیرد. اما با اين وصف، آنچه در نظریهی پيران پرسشبرانگيز است اين که چگونگي نسبت ميان کنش و کنشگر و آگاهي گفتاري و عملي او از يک طرف و ساختارها و نظامها از طرف ديگر تبيين نمیشود. روشن کردن رابطهی متقابل ديالکتيکي يا هر نسبت ديگري ميان کنش، آگاهي و ساختار ضروري است. آيا به نظر پيران ساختارها تنها از طريق و در راستاي فعالیتهای کنشگران وجود دارند يا بر اساس الگوي دورکيمي آن، ساختارها به منزلهی پدیدههایی خارج از کنشگران و تحميل شده بر آنها عمل میکنند؟ آيا ساختارها کنش را تحت الزام قرار میدهند يا به عاملان انساني توانايي میبخشند؟ آيا نظامهای اجتماعي (نظام ايلي، روستايي و شهري) ساختار دارند و اين ساختارها در راستاي زمان و مکان از کنش متقابل اجتماعي عاملان انساني ناشي میشوند يا نظامهای اجتماعي ساختار ندارند و تنها صفات ساختاري را به نمايش میگذراند، نوع، ميزان، شدت، کثرت، شکل و محتواي کنش کنشگران و کنش متقابل اجتماعي و نيز نوع آگاهي تحت تعين ساختارها و نظامهای اجتماعیاند يا تنها از آنها تأثير میپذیرند و به عکس ساختارها نظامهای اجتماعي تعين يافته کنش متقابل اجتماعیاند يا فقط تأثير پذير از آنها هستند؟ به هر تقدير به نظر میرسد پرداختن به اين نوع پرسشها شايد بتواند به روشنتر شدن و يا احياناً قبض و بسط نظریهی راهبرد و سياست سرزميني بينجامد.
مسئلهی چهارم به جايگاه ژئوپولتيکي ايران مربوط میشود. موضوع موقعيت جغرافيايي ايران که محل تلاقي سه قاره آسيا، و اروپا و افريقا است همواره مورد توجه بسياري از پژوهشگران تاريخ ايران بوده است. در نظریهی راهبرد به درستي از يک طرف به پيامدهاي اين موقعيت جغرافيايي سياسي و تأثير آن به عنوان منبع ديگر ناامنساز – علاوه بر حملات دائمي ايلات به روستاها – جامعهی ايران تأکيد شده است و از طرف ديگر مسئله «تجارت از راه دور» به عنوان منبع مهم در آمد حکومتهای ايران و مهمتر از آن منبع شکوفايي صنعت خانگي دستي و صنايع کارگاهي را از نظر دور نداشته است. بيگمان موقعيت ژئوپولتيکي و نيز شرايط اقليمي تأثيراتي مهم بر نحوهی سياست (امنيت) و بر شيوه توليد (اقتصاد و معيشت) و مناسبات تجاري در جامعهی ايران داشته است و هم اکنون نيز دارد؛ اما آنچه در اين قسمت از نظریهی پيران ناديده انگاشته شده است تأثير جغرافيايی (سياسي، طبيعي و اقليمي هم) ايران بر ابعاد، عناصر، مجموعه و نظام فرهنگي است.
فرهنگ مجموعهی آمادگیها و قابلیتهای مادي و معنوي الگودار و سامانمندي است که انسانهای وابسته به يک اجتماع فرهنگي فرا میگیرند تا خود را با محيط زیستشان تطبيق دهند و روابط اجتماعيشان را تنظيم کنند و پس از جرح و تعديل آن بر حسب شرايط هر دورهی تاريخي، آن را از طريق فرهنگآموزي و فرايندهاي اجتماعي شدن به نسل بعد انتقال دهند. اغلب فرهنگشناسان به نقش شرايط و عوامل اقليمي و آب و هوا و موقعیتهای ژنوپولتيکي در شکلگيري الگوهاي رفتار فرهنگي، کم و بيش و در ابعاد گوناگون، باور دارند و کمتر انديشمندي در اين حوزه است که تأثير شرايط اقليمي را در صورتبندي عناصر، مجموعهها و نظامهای فرهنگي و نيز خردهفرهنگهای قومي يا طبقاتي انکار کند. اقلیمهای متفاوت تنظیمهای فرهنگي متفاوتي را موجب میشوند. هر چند که در ميزان و نوع تأثير اين عامل در رويکردها و الگوهاي فرهنگي نبايد مبالغه کرد و دچار جبرگرايي جغرافيايي شد، اما از آن سو نيز نبايد تأثير اين عامل را دست کم گرفت. به طور مثال آذربایجانیهای مقيم منطقه سردسير ايران مانند بيشتر مناطق سردسير جهان باانضباطتر، سختکوشتر و جدیتر از ساکنان مناطق گرمسيري هستند و رفتار رندانه و محافظهکارانه مناطق مرکزي فلات ايران، با سادگي نسبي و سرخوشانهي مازندرانیها و گیلانیهای شمال ايران تفاوت محسوسي دارد. البته باز يادآور میشوم که اين گفتهها به اين معني نيست که اين نوع رفتارها فقط ناشي از شرايط اقلمي و جغرافيايي است، بلکه رفتارهاي اجتماعي و فرهنگ به طور کل جهانهای اجتماعي متأثر و برساختهی فرايندهاي علي متکثري هستند. نه تنها کليت فرهنگ ايران بلکه رنگارنگي خرده فرهنگي اقوام ايراني لر، کرد، بلوچ، آذري، فارس، ترکمن، عرب و... تا اندازهاي بازتابندهي تنوع اقليمي سرزميني است که اين اقوام در گوشه و کنار آن زندگي میکنند. (8) بنابراين تأثير موقعيت جغرافيايي و اقليمي ايران در فرهنگ مردمان اين سرزمين بايد مد نظر باشد و تأثير متقابل فرهنگ در زيست اقتصادي و مسئله امنيت و سياست در تحليل مسائل اجتماعی و تاريخي ملحوظ شود. روابط بين فرهنگ، اقتصاد و سياست در هر سطحي از تحليل به گونهاي است که يکديگر را متقابلاً تقويت میکنند. نظامهای سياسي و اقتصادي نيازمند نظامهای فرهنگي پشتيباناند و اگر از اين پشتيباني محروم باشند ناگزيرند بر اجبار صرف تکيه کنند که تقريباً هيچگاه ثبات و دوام نداشته است حتي نظام سياسي استبدادي و زورمداري در ايران همواره يک پوشش ايدئولوژيک و فرهنگي را براي خود فراهم کرده است تا بتواند دوام بيشتري داشته باشد و براي رسيدن به اهداف و منافع خود، ولو زودگذر و کوتاهمدت هزينههاي مادي و سياسي کمتری بپردازد. در مقابل، نظامی فرهنگی که به نظام اقتصادي مرتبط با آن تناسب نداشته باشد دوام نمیآورد يا دستکم نفوذ خود را از دست میدهد. بدينسان تأثير متقابل سياست و اقتصاد و فرهنگ در يکديگر غير قابل انکار است.
مسئله پنجم به اين عبارت بر میگردد که پيران با استناد به مقالهاي از مهرداد بهار مینویسد: «بحث ضرورت بيگاري عمومي، کانالکشیهای طولاني، و احداث شبکههاي آبياري در مورد جامعه ايران صادق نيست. نظام آبياري ايران مبتني بر قنات است (نظام کاريزي)، نظام قناتي هم نظامي مبتني بر کار ساختماني کوچک مقياس است.» با توجه به اقلیمهای چندگانه، اختلاف درجه حرارت و ميزان و پراکنش متغير و متفاوت نزولات آسماني و نيز کشاورزي ديم در بسياري از مناطق ايران بخشي از گفتهی پيران درست مینماید. ليکن در مناطق وسيعي از اين سرزمين، به ويژه در مناطق نيمهخشک و مرکزي فلات ايران، نظام قناتي، نظامي مبتني بر کار ساختماني بزرگ مقياس بوده است. به گونهاي که طول برخي از اين قناتها به پنجاه کيلومتر میرسید و تا صد متر عمق داشتند و نيروي کاري که در احداث و تعمير و لايروبي اين آبراههاي زير زميني به کار میرفت، حجم عظيمي داشت و گاه هزاران نفر میبایست گرد میآمدند تا رشته قناتي را لايروبي کنند. (9) بنابراين احداث، نگهداري و تعمير چنين تأسيسات آبي بزرگي از عهدهی روستانشينان روستاهاي پراکنده و کمتوان ايران ساخته نبود. در نتيجه و بهناگزير، يک نهاد مقتدر و متمرکز، و البته گاه غيرمتمرکز، لازم بود تا بتواند آن حجم عظيم از نيروي انساني و مادي را فراهم آورد و به احداث آبراهها و کنترل و مهار و توزيع منابع محدود آب در بخشهای گستردهاي از سرزمين ايران بپردازد. با اين وصف، در اين باره نبايد جانب احتياط و دقت علمي را رها کرد و احداث شبکههاي آبياري را به صورت مبالغهآميزي، به طور مثال آنگونه که در نظریهی استبداد شرقي ويتفوگل آمده است، تنها عامل مؤثر در پيدايش دولتهای خودکامه در ايران دانست.
پيران در قسمت ديگري از نظريه خود مینویسد: «نهاد مذهب که در شرايط ايران اهميتي بيمانند به کف میآورد، حائل حکومت زورمدار و توده مردم میگردد تا کارکردهاي بدون جايگزين را به فرجام رساند و در واقع جانشين حکومتهای ميانجي يا کارکردهاي آن نوع حکومتها به حساب آيد.» بررسي نهاد مذهب در ايران و نسبت و رابطهی آن با نهاد اقتصاد و نهاد سياست بحثي مفصل را میطلبد که در اين نوشتار که بناي آن بر اختصارگويي است، نمیگنجد اما در عين حال اين گفتهی پيران در باره نهاد مذهب ما را با مسئلهی ششم مواجه میکند که به نظر میرسد، هر چند با اشاراتي کوتاه، ضرورت دارد به آن بپردازيم.
اولاً، دين ومذهب جزئي از فرهنگ است و درتأثير متقابل با ديگر اجزاء و عناصر فرهنگ قرار دارد و البته فرهنگ نيز در ارتباط تنگاتنگ با ساختارهاي اجتماعي، مناسبات اقتصادي، شرايط اقليمي و نهادها و سازمانهای سياسي است. در بارهي نقش و کارکرد دين (نهاد دين و بنياد دين) (10) در زندگي انسان از منظر علوم فرهنگي و تاريخي حرف و حدیثهای بسياري گفته شده است. به طور نمونه فرهنگشناسان و پژوهشگران فرهنگ بر اين باورند که نظام اعتقادي و دين شیرازهی انسجام هر گونه اجتماعي انساني است و بيشتر آرمانهای اجتماعي را دين آن اجتماع معرفي و تثبيت میکند و اين آرمانها را از طريق مناسک و آیینهای مذهبي ملکهی ذهن اعضاي وابسته به يک اجتماع و فرهنگ میسازد. بنابراين گفتهی پيران دربارهی اهميت مذهب در ايران سخني درست است، اما وي حداقل به دو نکته کمتر توجه داشته است: اول در گسترهی وسيع تاريخي که موضوع نظریهی پيران است اديان و مذاهبي مختلف وجود داشتهاند؛ از زرتشت و ماني، مزدک، مسيحت، يهوديت گرفته تا اسلام سني با مذاهب مختلفش قبل از صفويه و مذهب شيعه اماميه و رسميت يافتن آن در ايران دورهی صفوي و در ادامه آن تا به امروز که... با اين وصف، پرسشهایی از اين نوع رخ مینماید که: نسبت اين اديان و مذاهب با نهاد سياست و زمينههاي متغيرهاي اجتماعي - اقتصادي چگونه بوده است؟ آيا نهاد مذهب در همهی ادوار تاريخي «حايل حکومت زورمدار و توده مردم» بوده و در واقع «جانشين حکومتهای ميانجي» به شمار میرفته است؟ متوليان رسمي نهاد مذهب در اين ميان چه نقشي داشتهاند؟ اگر چه در اينجا قصد ما پاسخگويي به اين نوع پرسشها نبوده و نيست. اما به اجمال و به طور نمونه و براي روشنتر شدن صورت مسئله به نسبت ميان نهاد مذهب و حکومت، يکي در ايران قبل از اسلام و ديگري در ايران پس از اسلام، نيم نگاهي گذرا خواهيم کرد.
منبع:گودرزی، غلامرضا؛ (1389) درآمدی بر جامعهشناسی استبداد ایرانی، تهران، مازیار، چاپ نخست.
در اينجا براي شکافتن بهتر موضوع، ضروري است به چند مفهوم اشارهاي کوتاه داشته باشيم شايد از اين رهگذر بر سايه روشنهای نظريه پيران پرتوي افکنده شود و موضوع شفافيت بيشتري يابد. اين مفاهيم عبارتند از: کنش، ذهن، معنا، نماد، کنش متقابل اجتماعي و آگاهی.
به طور کلي نحلههايي از جامعهشناسي، از جمله جامعهشناسي تفهمي ماکس وبر، جامعهشناسي پديدهشناختي (شوتس، برگر، لاکمن و ديگران) و جامعهشناسي کنش متقابل اجتماعي نمادين (ميد، بلومر و... ) و... به اين مفاهيم پرداختهاند و شرح و تفصیلهایی دقيق ارائه کردهاند. (3)
بدونترديد از پيشگامان جامعهشناسي که به موضوع کنش توجه جدي نشان داده است متفکر برجستهی آلماني ماکس وبر است. تأثير او بر ساير متفکران متاخر تا به امروز غير قابل انکار است به گونهاي که سررشتهی کارهاي علمي ديگر جامعهشناسان را درباره کنش میتوان تا افکار و آثار وبر پي گرفت.
وبر، کنش را عبارت از تمام رفتارهاي انساني میداند که در آن کنشگر معناي ذهني به رفتارش میدهد. (4) وي در تمام آثارش براين نکته مهم تأکيد میورزد که ما در جهاني از معنا زندگي میکنیم و استدلال میکند که براي درک کنش انساني بايد دريابيم مردم چگونه دنياي خود را تعريف و تفسير میکنند و چگونه درباره آن میاندیشند. البته تفکر آنان با فرهنگي که به طور اجتماعي خلق شده است در پيوند است. (5)
کنش متقابل اجتماعي پيوسته معاني را توليد میکند و معاني دنياي انسان را میسازند در عين حال معاني يک بار و براي هميشه تثبيت نمیشوند و مناسبات آنها با يکديگر دائماً و به تدريج تغيير میکنند. کنش متقابل اجتماعي خصيصههاي اصلي انسان يعني کاربرد نماد، هويت فردي و ذهن را ايجاد میکند و آدمي سراسر زندگي خود را در کنش متقابل درون جامعه و ساختارها میگذراند. از نظر جورج هوبرت ميد و شاگرد او هربرت بلومر ذهن – توانايي انديشيدن درباره محيط – کيفيتي است که از راه زندگي اجتماعي و کنش متقابل به وجود میآید و نمادها بازنمايي توافق شده است هستند که از آنها براي برقراري ارتباط بهره میبریم. توانايي ايجاد نمادها و کاربرد آنها به نحوي که استفادهکننده آنها را بفهمد جز گوهر اجتماعي انسان است. هنگامي که براي ارتباط با خود از نمادها کمک میگیریم، آن را انديشيدن مینامیم. به بيان ديگر از نمادها براي انديشيدن استفاده میکنیم و نمادها انباشت دانش را امکانپذير میسازند.
در مجموع، مناسبات ميان کنشگران نظام کنشي را میسازد که در چارچوب آن جهان اجتماعي براي کنشگر بر پايه ذهن، معنا و نمادها جلوهگر میشود. جهان اجتماعي و تاريخی (اعيان شناختي و اجتماعی) پيچيده و چند لايه است شايد اولين حکمت در جامعهشناسي اين باشد که جهان اجتماعي آن گونه نيست که در نگاه ما به نظر میرسد. بلکه واقعیتهای اجتماعي لايههاي زيادي از معاني دارند که کشف هر لايه ادراک و تفسير ما را از جهان پيرامونمان و در نتيجه شکل و محتواي مناسباتمان را به طور کلي دگرگون میکند. (6)
بنا بر آنچه گفته شد بهتر بود پيران دستکم در باره مفاهيمي که در طرح نظریهاش از آنها استفاده کرده است، توضيح بيشتري میداد. البته ايشان کمتر به معنا، ذهن و کنش متقابل اجتماعي پرداخته است در حالي که از کنشگر و انتخاب آگاهانه او سخن میگوید. هنگامي که از کنشگر سخن به ميان میآید ناگزير بحث کنش نيز مطرح است. کنش، کرداري مبتني بر يک طرح از پيش تصور شده است؛ همين طرح است که کنش را از ديدگاه کنشگر اجتماعي معنيدار میسازد. بدون اين طرح يا الگو، رفتار به يک عمل ناآگاهانه تبديل میشود. هر گاه که يک طرح يا الگو کنشگر ديگري را نيز در نظر داشته باشد، آن طرح يا الگو به يک کنش اجتماعي متقابل تبديل میگردد. وانگهي، هر کنشي مستلزم گزينش ميان الگوهاي گوناگون است. اگر گزينشي ميان الگوها يا طرحها نباشد، به چه وجهي میتوان از کنش آگاهانه و کنشگر سخن گفت. در سه نظام ايلي، روستايي و شهري جامعهی ايران کنشگر مد نظر پيران در کنش آگاهانه خود دست به گزينش و انتخاب ميان چه الگوهايي زده است؟ صرف نظر از اينکه زيست جمعي سهگانه آنها با هم تفاوت داشته است و در نتيجه تعريف و درک آنها از موقعیتهای اجتماعي مختلف بوده است با مسئله دومي رو به رو میشویم که آيا میتوان از «انتخاب آگاهانه کنشگر ايراني» در برابر الگوي استبدادي بدون جايگزين، دستکم تا سرآغاز مشروطيت، ياد کرد؟
پيران خود به درستي میگوید: «گرچه مردم ايران دائماً در قالب شورشها، قیامها و جنبشهای اجتماعي در مقياس محلي، منطقهاي و سراسري به مبارزه پرداختهاند، [اما] درست در بزنگاه پيروزي و مجبور ساختن حاکميت زورمدار به تسليم، تنها به فرد [مستبد] پرداختهاند ليکن ساختار و الگوهاي حاکميت را دوباره احيا کردهاند. او بلافاصله اين پرسش را پيش میکشد که «چرا به آگاهي نخبگان جامعه از ساير الگوهاي قدرت و سياست از جمله تجربه سوي يونان، روم، و قرون وسطي... هرگز حتي لحظهاي حداقل تا تجربه مشروطيت به فکر تغيير الگوي زورمداري نيافتادهاند؟» و سپس در جواب مینویسد «پاسخ در بدون جايگزين بودن الگوي زورمداري به رغم آثار و تبعات گاه وحشتناک آن نهفته است» در اينجا بايد به دو نکته توجه کرد:
اول اينکه، از يک سو الگوهاي قدرت سياسي مذکور (يونان، روم و... ) تناسب و همخواني با شرايط و عوامل و ساختار جامعه ايران نداشته است. چنانکه ساختار شيوه توليد آسيايي و فرهنگي و يا موقعيت ژئوپولتيک و يا ژئواستراتژيک اين سرزمين کهن نه تنها کاربرد آن الگوها را در ايران با مشکل روبهرو ساخته بود، بلکه آگاهي عيني جمعي از اين الگوها در ذهنيت ايرانيان شکل نگرفته بود که مبناي تغيير در نظام زورمداري حاکم برجامعه گردد؛ و اما از سوي ديگر پادزهر الگوي استبداد (زورمداري) «آزادي» در چارچوب «قانون» است. در صورتي که تخبگان جامعه ايران که از ساير الگوهاي قدرت و سياست آگاهي نسبي داشتند در آثار خود عمدتاً پارهاي از فلسفههاي سياسي و گهگاه انديشههاي سياسي مغرب زمين را در قالب سياستنامهنويسي، شريعتنامهنويسي و نصيحتالملوکنويسي آن چنان منعکس کردند که در بهترين حالت «عدالت» را تبيين میکردند و در اغلب آثار به اندرزنامهنويسيهاي اخلاقي براي حاکمان مستبد بسنده مینمودند. حتي تودههاي مردم نيز در قیامها و شورشهای و خیزشهایشان عليه حاکم مستبد، خواهان برانداختن استبداد و يا محدود کردن آن نبودند، چرا که استبداد براي انسان ايراني، تا مقدمات نهضت مشروطيت که به لحاظ نظري متأثر از سرآغاز آشنايي دامنهدارش با تجدد غربي بود، «مسئله» نشده بود که درباره چرايي و چگونگي آن بيانديشند؛ و الگوي جايگزيني را انتخاب کنند يا اگر توان نظریاش را داشته بودند طراحي نمايند. در ذهن و ضمير انسان ايراني عدالت هم معناي يکساني نداشته است و در ادوار مختلف تاريخي برداشتهای متفاوتي از آن به ذهن جمعي ايرانيان متبادر میشده است؛ گاهي وحتي ديرزماني پايدار و شايد سدهها ايرانيان «ظلم» عليالسويه را هم عدالت میدانستند و عدالت را نه به مثابهی برابري بلکه به عنوان استقرار نظم در نظر میگرفتند. به عبارتي اگر حاکمي مستبد میتوانست نظم را به شیوهی مستبدانه در جامعه حکمفرما کند او را عادل میدانستند. در ضمن بخشي از پاسخ به پرسش پيران را، که چرا نخبگان ايراني به فکر تغيير الگوي قدرت و سياست در ايران نيفتادهاند، در برخي از آثار جواد طباطبائي يا نمونههاي ديگر، البته از منظر فلسفه و اندیشهی سياسي، میتوان ملاحظه کرد. (7)
و نکته دوم اين است که پيران اغلب از عبارت «کنشگر ايراني هوشمند» استفاده میکند اما گاهي در مقابل از «گردن نهادن» نيروهاي تغييرآفرين اجتماعي در برابر الگوي زورمداري و «پذيرش» آن سخن میگوید. اولاً گردن نهادن نسبت به امري يا وضعيتي يا شرايطي بيشتر بار معنايي «از سر اضطرار» يا «از سر اجبار» را باز میتاباند و اين درست بر خلاف نظریهی پيراني است که به «انتخاب و کنشگري انسان ايراني» باور دارد. در ثاني «پذيرش» زورمداري الزاماً به معناي برگزيدن و انتخاب آن نيست. انسان ممکن است زورمداري يا هر وضعيت سياسي ديگري را بپذيرد در اثر اينکه خود را در تنگناي شرايط ساختار اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي درگير میبیند. پيران میگوید: «بايد توجه شود که نيروهاي دگرگونیآفرين ايراني مانند توده مردم با دو انتخاب روبه رو بودهاند» يا بر «استقلال فردي»، «تعيين سرنوشت خويش» و «تعيينکنندگي حيطه قدرت» پاي فشارند و به «حقوق انساني» و به تدريج به «شهروند صاحب حقوق» تبديل شوند و در عين حال «ناامني وسيع و عمومي را تجربه کنند»؛ يا «بر زورمداري (استبداد) گردن نهند به عنوان فرد پايمال شوند، به عقده حقارت و در نتيجه آن عقده خودبزرگبيني دچار شوند، فرصتطلب بار آيند، دروغگويي و مجيزگويي پيشه کنند... ليکن در امنيت جمعي شب به روز آورند» به نظر پيران انسان ايراني دومين حالت را انتخاب کرده است.
حال میتوان از پيران پرسيد آيا در ذهن و ضمير و زبان نيروهاي دگرگونيآفرين ايراني، به زعم ايشان، مانند توده مردم مقولههایی چون: «استقلال فردي»، «تعيين سرنوشت خويش»، «تعيينکنندگي حيطه قدرت»، «حقوق انساني» و نظاير آن میتوانسته وجود داشته باشد؟ آنان از اين مفاهيم در ادوار تاريخي مختلف چه تصوري داشتهاند؟ اگر فرض را بر اين بگيريم که ايرانيان درباره اين مقولهها تفکر میکردهاند و به يک خرد جمعي از اين مفاهيم میرسیدهاند، که صد البته چنين چيزي منطبق بر واقعيت عيني نيست، باز با يک پرسش ديگر روبه رو هستيم که آيا مقولههاي مذکور در ادوار تاريخي پر فراز و نشيب اين سرزمين کهنسال در نزد نخبگان و تودهها بار معنايي يکساني داشتهاند و به يک وضعيت معين معطوف بودهاند؛ شايد با يک مثال بتوانم موضوع را روشنتر بيان کنم. در دورهی صفويه واژه آرامگاه چه در فرهنگ مکتوب و چه در فرهنگ عامه و شفاهي جاري در ميان تودههاي مردم به معناي محل استراحت يا رختخواب به کار برده میشد و ناظر بر وضعيتي مشخص بود مثلا اگر کسي میگفت: «میخواهم به آرامگاه بروم» از اين عبارت چنين استنباط میشد که «میخواهد به رختخواب برود و بخوابد يا استراحت کند» ولي امروز در نزد ايرانيان معناي اين جمله به طور کلي تغيير کرده است چرا که امروز آرامگاه به محلي اطلاق میشود که مردهاي را در آنجا دفن میکنند و شخصي که میگوید میخواهم به آرامگاه بروم، مخاطب چنين برداشت میکند که میخواهد به گورستان برود و براي در گذشتگان طلب آمرزش کند. بنابراين مفاهيم اجتماعي که تناظر بر وضعيت، پديده و يا واقعیتهای اجتماعي هستند معنايي ايستا ندارند. بعيد به نظر میرسد که در نزد تودههاي مردم ايران و حتي نخبگان ايراني مقولههاي مورد اشاره پيران، دست کم تا دوره جديد، مطرح بوده باشند که آنها بخواهند بين اين مقولهها و واقعیتهای متناظر با آنها و حالت دوم دست به انتخاب بزنند.
سوآل ديگري که باز در اين باره به ذهن خطور میکند اين است که اگر اين گونه فرض کنيم مردم و نيروهاي تغييرآفرين وضعيت اول (یعني همان محدود کردن حيطه قدرت و تبديل شدن به شهروند) را پي میگرفتند و به قول پيران بر آن پاي میفشردند چرا میبایستی در عين حال ناامني وسيع و عمومي را تجربه کنند؟ در چنين حالتي به چه دلايل يا علل کارکردي ناامني وسيع پديدار میشد؟ گويي اين پيشفرض در اندیشهی پيران نهفته است که اگر مردم حالت دوم را انتخاب میکردند، که به باور ايشان انتخاب کردند، امنيت جمعي برايشان حاصل میشد به بيان ديگر تلازمي ميان اين انتخاب و امنيت بود. لازم بود به اين نکته توجه میشد که در حقيقت استبداد خود عامل تعيينکنندهی ناامني است؛ اگر مردم به استبداد سر سپردند يا به فرض آن را برگزيدند، در واقع به تبعات و نتايج آن که يکي از مهمترین آنها ناامني است دچار میشدند که شدند.
اين که پيران میگوید مردمي که به زور مداري گردن مینهند ليکن در امنيت جمعي شب و روز آورند، بزرگ شوند، همسر گزينند، شغلي به کف آورند و...
همين مردم به طور دائم در نگراني و ترس بودند که آيا تا يک ساعت ديگر شغل خود را دارند، شب را به روز میرسانند، بزرگ میشوند و... ترس و وحشت جمعي، نه امنيت جمعي، همزاد نظامهای خودکامه است و اتفاقاً منتسکيو همين ترس و نگراني و وحشت و رعب فراگير را رمز پايداري استبداد دانسته است به همين علت است که در حکومتها و جوامع استبدادي استمرار و انباشت کار، سازندگي، دانش و... وجود ندارد. به واقع تاريخ جوامع استبدادي «تاريخ گسستهاي متناوب» يا همان «تاريخ بيتاريخ» است که هگل گفته بود.
مسئله سوم دربارهی اين قسمت از نظریهی راهبرد و سياست سرزميني است که «الگوي زورمداري سنتز شرايط اجتماعي – اقتصادي سرزميني و ناامني دائمي است. از اين رو، کنشگر ايراني هوشمندانه آن را برگزيده و بازتوليد کرده است» همانطور که پيران به صراحت بيان کرده است، تفاوت اصلي نظریهی وي با ساير نظريهها، به ميان کشيدن نقش کنشگر ايراني هوشمند در توليد و بازتوليد الگوي زورمداري است. اما آنچه پيران کمتر به آن پرداخته، نسبت ميان کنش و ساختار است؛ شرايط اجتماعي – اقتصادي (و البته فرهنگي که در نظريه پيران کمرنگ است) ژئوپولتيکي و ژئواستراتژيکي که جنبههاي قوي ساختاري و تاريخي دارند که به باور پيران بستر آنها الگوي زورمداري را پديد آورده است چگونه با نقش کنشگر ايراني پيوند و نسبت پيدا میکند؟ به بيان ديگر سازوکار (مکانيسم) نقش کنشگر در باز توليد شرايط ساختاري چگونه است؟ پيران به درستي براي دوري جستن از جبر گرايي محيطي زندگي، اقليم و طبيعت يا هر جبر گرايي ديگري نقش کنشگر را در نظريه خود برجسته میسازد و در عين حال تأثير موقعيت ژئوپلتيک و ژئواستراتژيک ايران را ناديده نمیگیرد. اما با اين وصف، آنچه در نظریهی پيران پرسشبرانگيز است اين که چگونگي نسبت ميان کنش و کنشگر و آگاهي گفتاري و عملي او از يک طرف و ساختارها و نظامها از طرف ديگر تبيين نمیشود. روشن کردن رابطهی متقابل ديالکتيکي يا هر نسبت ديگري ميان کنش، آگاهي و ساختار ضروري است. آيا به نظر پيران ساختارها تنها از طريق و در راستاي فعالیتهای کنشگران وجود دارند يا بر اساس الگوي دورکيمي آن، ساختارها به منزلهی پدیدههایی خارج از کنشگران و تحميل شده بر آنها عمل میکنند؟ آيا ساختارها کنش را تحت الزام قرار میدهند يا به عاملان انساني توانايي میبخشند؟ آيا نظامهای اجتماعي (نظام ايلي، روستايي و شهري) ساختار دارند و اين ساختارها در راستاي زمان و مکان از کنش متقابل اجتماعي عاملان انساني ناشي میشوند يا نظامهای اجتماعي ساختار ندارند و تنها صفات ساختاري را به نمايش میگذراند، نوع، ميزان، شدت، کثرت، شکل و محتواي کنش کنشگران و کنش متقابل اجتماعي و نيز نوع آگاهي تحت تعين ساختارها و نظامهای اجتماعیاند يا تنها از آنها تأثير میپذیرند و به عکس ساختارها نظامهای اجتماعي تعين يافته کنش متقابل اجتماعیاند يا فقط تأثير پذير از آنها هستند؟ به هر تقدير به نظر میرسد پرداختن به اين نوع پرسشها شايد بتواند به روشنتر شدن و يا احياناً قبض و بسط نظریهی راهبرد و سياست سرزميني بينجامد.
مسئلهی چهارم به جايگاه ژئوپولتيکي ايران مربوط میشود. موضوع موقعيت جغرافيايي ايران که محل تلاقي سه قاره آسيا، و اروپا و افريقا است همواره مورد توجه بسياري از پژوهشگران تاريخ ايران بوده است. در نظریهی راهبرد به درستي از يک طرف به پيامدهاي اين موقعيت جغرافيايي سياسي و تأثير آن به عنوان منبع ديگر ناامنساز – علاوه بر حملات دائمي ايلات به روستاها – جامعهی ايران تأکيد شده است و از طرف ديگر مسئله «تجارت از راه دور» به عنوان منبع مهم در آمد حکومتهای ايران و مهمتر از آن منبع شکوفايي صنعت خانگي دستي و صنايع کارگاهي را از نظر دور نداشته است. بيگمان موقعيت ژئوپولتيکي و نيز شرايط اقليمي تأثيراتي مهم بر نحوهی سياست (امنيت) و بر شيوه توليد (اقتصاد و معيشت) و مناسبات تجاري در جامعهی ايران داشته است و هم اکنون نيز دارد؛ اما آنچه در اين قسمت از نظریهی پيران ناديده انگاشته شده است تأثير جغرافيايی (سياسي، طبيعي و اقليمي هم) ايران بر ابعاد، عناصر، مجموعه و نظام فرهنگي است.
فرهنگ مجموعهی آمادگیها و قابلیتهای مادي و معنوي الگودار و سامانمندي است که انسانهای وابسته به يک اجتماع فرهنگي فرا میگیرند تا خود را با محيط زیستشان تطبيق دهند و روابط اجتماعيشان را تنظيم کنند و پس از جرح و تعديل آن بر حسب شرايط هر دورهی تاريخي، آن را از طريق فرهنگآموزي و فرايندهاي اجتماعي شدن به نسل بعد انتقال دهند. اغلب فرهنگشناسان به نقش شرايط و عوامل اقليمي و آب و هوا و موقعیتهای ژنوپولتيکي در شکلگيري الگوهاي رفتار فرهنگي، کم و بيش و در ابعاد گوناگون، باور دارند و کمتر انديشمندي در اين حوزه است که تأثير شرايط اقليمي را در صورتبندي عناصر، مجموعهها و نظامهای فرهنگي و نيز خردهفرهنگهای قومي يا طبقاتي انکار کند. اقلیمهای متفاوت تنظیمهای فرهنگي متفاوتي را موجب میشوند. هر چند که در ميزان و نوع تأثير اين عامل در رويکردها و الگوهاي فرهنگي نبايد مبالغه کرد و دچار جبرگرايي جغرافيايي شد، اما از آن سو نيز نبايد تأثير اين عامل را دست کم گرفت. به طور مثال آذربایجانیهای مقيم منطقه سردسير ايران مانند بيشتر مناطق سردسير جهان باانضباطتر، سختکوشتر و جدیتر از ساکنان مناطق گرمسيري هستند و رفتار رندانه و محافظهکارانه مناطق مرکزي فلات ايران، با سادگي نسبي و سرخوشانهي مازندرانیها و گیلانیهای شمال ايران تفاوت محسوسي دارد. البته باز يادآور میشوم که اين گفتهها به اين معني نيست که اين نوع رفتارها فقط ناشي از شرايط اقلمي و جغرافيايي است، بلکه رفتارهاي اجتماعي و فرهنگ به طور کل جهانهای اجتماعي متأثر و برساختهی فرايندهاي علي متکثري هستند. نه تنها کليت فرهنگ ايران بلکه رنگارنگي خرده فرهنگي اقوام ايراني لر، کرد، بلوچ، آذري، فارس، ترکمن، عرب و... تا اندازهاي بازتابندهي تنوع اقليمي سرزميني است که اين اقوام در گوشه و کنار آن زندگي میکنند. (8) بنابراين تأثير موقعيت جغرافيايي و اقليمي ايران در فرهنگ مردمان اين سرزمين بايد مد نظر باشد و تأثير متقابل فرهنگ در زيست اقتصادي و مسئله امنيت و سياست در تحليل مسائل اجتماعی و تاريخي ملحوظ شود. روابط بين فرهنگ، اقتصاد و سياست در هر سطحي از تحليل به گونهاي است که يکديگر را متقابلاً تقويت میکنند. نظامهای سياسي و اقتصادي نيازمند نظامهای فرهنگي پشتيباناند و اگر از اين پشتيباني محروم باشند ناگزيرند بر اجبار صرف تکيه کنند که تقريباً هيچگاه ثبات و دوام نداشته است حتي نظام سياسي استبدادي و زورمداري در ايران همواره يک پوشش ايدئولوژيک و فرهنگي را براي خود فراهم کرده است تا بتواند دوام بيشتري داشته باشد و براي رسيدن به اهداف و منافع خود، ولو زودگذر و کوتاهمدت هزينههاي مادي و سياسي کمتری بپردازد. در مقابل، نظامی فرهنگی که به نظام اقتصادي مرتبط با آن تناسب نداشته باشد دوام نمیآورد يا دستکم نفوذ خود را از دست میدهد. بدينسان تأثير متقابل سياست و اقتصاد و فرهنگ در يکديگر غير قابل انکار است.
مسئله پنجم به اين عبارت بر میگردد که پيران با استناد به مقالهاي از مهرداد بهار مینویسد: «بحث ضرورت بيگاري عمومي، کانالکشیهای طولاني، و احداث شبکههاي آبياري در مورد جامعه ايران صادق نيست. نظام آبياري ايران مبتني بر قنات است (نظام کاريزي)، نظام قناتي هم نظامي مبتني بر کار ساختماني کوچک مقياس است.» با توجه به اقلیمهای چندگانه، اختلاف درجه حرارت و ميزان و پراکنش متغير و متفاوت نزولات آسماني و نيز کشاورزي ديم در بسياري از مناطق ايران بخشي از گفتهی پيران درست مینماید. ليکن در مناطق وسيعي از اين سرزمين، به ويژه در مناطق نيمهخشک و مرکزي فلات ايران، نظام قناتي، نظامي مبتني بر کار ساختماني بزرگ مقياس بوده است. به گونهاي که طول برخي از اين قناتها به پنجاه کيلومتر میرسید و تا صد متر عمق داشتند و نيروي کاري که در احداث و تعمير و لايروبي اين آبراههاي زير زميني به کار میرفت، حجم عظيمي داشت و گاه هزاران نفر میبایست گرد میآمدند تا رشته قناتي را لايروبي کنند. (9) بنابراين احداث، نگهداري و تعمير چنين تأسيسات آبي بزرگي از عهدهی روستانشينان روستاهاي پراکنده و کمتوان ايران ساخته نبود. در نتيجه و بهناگزير، يک نهاد مقتدر و متمرکز، و البته گاه غيرمتمرکز، لازم بود تا بتواند آن حجم عظيم از نيروي انساني و مادي را فراهم آورد و به احداث آبراهها و کنترل و مهار و توزيع منابع محدود آب در بخشهای گستردهاي از سرزمين ايران بپردازد. با اين وصف، در اين باره نبايد جانب احتياط و دقت علمي را رها کرد و احداث شبکههاي آبياري را به صورت مبالغهآميزي، به طور مثال آنگونه که در نظریهی استبداد شرقي ويتفوگل آمده است، تنها عامل مؤثر در پيدايش دولتهای خودکامه در ايران دانست.
پيران در قسمت ديگري از نظريه خود مینویسد: «نهاد مذهب که در شرايط ايران اهميتي بيمانند به کف میآورد، حائل حکومت زورمدار و توده مردم میگردد تا کارکردهاي بدون جايگزين را به فرجام رساند و در واقع جانشين حکومتهای ميانجي يا کارکردهاي آن نوع حکومتها به حساب آيد.» بررسي نهاد مذهب در ايران و نسبت و رابطهی آن با نهاد اقتصاد و نهاد سياست بحثي مفصل را میطلبد که در اين نوشتار که بناي آن بر اختصارگويي است، نمیگنجد اما در عين حال اين گفتهی پيران در باره نهاد مذهب ما را با مسئلهی ششم مواجه میکند که به نظر میرسد، هر چند با اشاراتي کوتاه، ضرورت دارد به آن بپردازيم.
اولاً، دين ومذهب جزئي از فرهنگ است و درتأثير متقابل با ديگر اجزاء و عناصر فرهنگ قرار دارد و البته فرهنگ نيز در ارتباط تنگاتنگ با ساختارهاي اجتماعي، مناسبات اقتصادي، شرايط اقليمي و نهادها و سازمانهای سياسي است. در بارهي نقش و کارکرد دين (نهاد دين و بنياد دين) (10) در زندگي انسان از منظر علوم فرهنگي و تاريخي حرف و حدیثهای بسياري گفته شده است. به طور نمونه فرهنگشناسان و پژوهشگران فرهنگ بر اين باورند که نظام اعتقادي و دين شیرازهی انسجام هر گونه اجتماعي انساني است و بيشتر آرمانهای اجتماعي را دين آن اجتماع معرفي و تثبيت میکند و اين آرمانها را از طريق مناسک و آیینهای مذهبي ملکهی ذهن اعضاي وابسته به يک اجتماع و فرهنگ میسازد. بنابراين گفتهی پيران دربارهی اهميت مذهب در ايران سخني درست است، اما وي حداقل به دو نکته کمتر توجه داشته است: اول در گسترهی وسيع تاريخي که موضوع نظریهی پيران است اديان و مذاهبي مختلف وجود داشتهاند؛ از زرتشت و ماني، مزدک، مسيحت، يهوديت گرفته تا اسلام سني با مذاهب مختلفش قبل از صفويه و مذهب شيعه اماميه و رسميت يافتن آن در ايران دورهی صفوي و در ادامه آن تا به امروز که... با اين وصف، پرسشهایی از اين نوع رخ مینماید که: نسبت اين اديان و مذاهب با نهاد سياست و زمينههاي متغيرهاي اجتماعي - اقتصادي چگونه بوده است؟ آيا نهاد مذهب در همهی ادوار تاريخي «حايل حکومت زورمدار و توده مردم» بوده و در واقع «جانشين حکومتهای ميانجي» به شمار میرفته است؟ متوليان رسمي نهاد مذهب در اين ميان چه نقشي داشتهاند؟ اگر چه در اينجا قصد ما پاسخگويي به اين نوع پرسشها نبوده و نيست. اما به اجمال و به طور نمونه و براي روشنتر شدن صورت مسئله به نسبت ميان نهاد مذهب و حکومت، يکي در ايران قبل از اسلام و ديگري در ايران پس از اسلام، نيم نگاهي گذرا خواهيم کرد.
منبع:گودرزی، غلامرضا؛ (1389) درآمدی بر جامعهشناسی استبداد ایرانی، تهران، مازیار، چاپ نخست.
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}